بچه ها فقط ی چیزی...
داستان تازه داره نشون میده ک قضیش چیه
پس تعجب نکنید


و از کنار نام حون رد شدن و ب بیرون بیمارستان رفتن و در حین راه رفتن جی هوپ گفت:بریم کافه ی بیمارستان
وی:ن...اینجا نمونیم حالم داره از بیمارستان بهم میخوره...همین نزدیکا ی کافه هس بریم اونجا
جی هوپ:خیلی نزدیکه؟؟؟
وی:زیاد ن ولی با ماشین میریم
جی هوپ:خوبه
وی:بریم پارکینگ
جی هوپ:باش
و ب سمت پارکینک حرکت کردن
******فلش بک******
جین از رو صندلی بلند شدو همراه شوگا ب طرف دستشویی حرکت کردن جین سرش ب طرف زمین بود و داشت راه رفتنشونو نگاه میکرد ی ی دفه ی سایه ای رو بغل دیوار دید سرجاش وایساد و سرشو بالا اوردداشت ب سمت دیوار میرف ک شوگا گفت:جین...چی شده؟؟؟
جین فیافه ی اون شخصو دید و ی لحظه سرجاش میخکوب شد و تعجب کردو تو دلش گفت:(این این جا چی کار میکنه؟؟؟)و ی لحظه ی حس خوبی بهش دس داد تو افکار خودش بود ک شوگا گفت:یااااانمیخوایی بیایی دستشویی؟؟؟
جین:اه...بریم
و شوگا راه افتا و جینم میخواس بره ک اون شخص نزدیک جین شد و خیلی اروم گفت:همون جایی همیشگی و رفت
جین ی اه بلندی کشید و ب راهش ادامه داد یکم تند راه رفت تا ب شوگا رسید یکم راه رفتنو ب دستشویی رسیدن *دوتایی کارشونو انجام دادنو جین خیلی زود دستاشو شست و شوگا تازه از دستشویی اومد بیرون ک جین گفت:من میرم تا تو دستتو بشوری طول میکشه
شوگا:وا...خوب ی دقیقه واستا الان دستمومیشورم دیگه
جین:من رفتم(و از دستشویی خارج شد)
شوگا:عجب ادمیه ها
جین تو افکارش بود و خیلی اروم زیر لب میگفت:این از کجا پیداش شد؟؟؟ای بابا...من هی میخوام از ایا دور شم اینا هی ب من میچسبن...پوووووووووووف...خسته شدم از دست اینا(و از داخل بیمارستان خارج شد و ب حیاط بیمارستان اومد و ب راهش ادامه داد)(بیمارستان تو ی خیابون خیلی شلوغ بود)جین از حیاطم اومد بیرون و بغل خیابون وایستاد تا سوار تاکسی بشه...
ی تاکسی اومد و سوار ش شد
راننده:کجا میرین؟
جین ادرسو ب راننده گفت و راننده هم ب طرف همون ادرس حرکت کرد
جین تو افکارش بود ک راننده گفت:آفا رسیدین
جین ب خودش اومدو پولو ب راننده داد و از ماشین اومد بیرون و ب طرف راه مخفیشون حرکت کرد ب ی درختی رسید رو تنه ی درخت دستشو کشید و ی وسیله ای اومد بیرون خیلی کوچیک بود ب اندازه ی ی گوشی بود جین ی رمزیو زد ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد جین ی لحظه تعجب کرد گفت:عه...چرا باز نشد؟؟؟(دوباره رمزو زد ولی دوباره هیچ اتفاقی نیوفتاد جین اعصابش خورد شدو پاشو محکم ب تنه ی درخت زد و ی در خیلی بزرگ ظاهر شد جین خندش گرفتو گفت:پس باید ی کتک بخوری تا حرف گوش کنی؟خخ
درو باز کردو وارد شد همه جا تاریک بود و ی دفه در بسته شد جین برگشتو با تعجب گفت:باز این قاطی کرد(برگش و ادامه داد)اینجام ک همیشه مث ارواحه خو ی چراغ بزار دیگه اه(و ب راهش ادامه داد)
با احتیاط داشت راه میرفت و گفت:ایییییییییییش چ قد طولانی بود اهههههچرا تموم نمیشه پوووووووووف خسته شدم)ک ی دفه ی نوری اومد و مستقیم میخورد ب چشم جین جین چشماشو نیمه باز کرده بود و ب طرف نور میرفت و ب نور رسید اون نور،نور خورشید بود ک از بیرون ب چشم جین میخورد،جین از تونل بیرون اومدو ی شهر خیلی زیبا ب چشم میخورد جین کنار در تونل ایستاده بود و جلوی راهش چن تا پله بود جین از پله ها پایین اومد و شهر رسید،
(الان جین داره تعریف میکنه)
تو این شهر همه مهربونن،اصلا کسی ب کسی دروغ نمیگه ینی هیچ دروغی وجود نداره هیچ کس معنیه دروغو نمیدونه،تو این شهر هیچ بدی ووجود نداره همه ب هم کمک میکننو ب هم خیانت نمیکنن و همه ی مردمش خوبن درسته تعدادشون زیاد نیس ولی همین مردما این شهرو اباد کردنهمین مردم بودن ک ملکرو دوباره ب وجود اوردن این مردم همشون ی ذره قدرت دارن و تونستن با همون قدرتشون ب ملکه کمک کنن وبا همینقدرتشون میتونن چانی رو از بین ببرن،چانی ی ادمیه ک میخواد این شهرو خراب کنه و از ملکه انتقامشو بگیره،هیچ کس نمیدونه سر چی میخواد این شهرو از بین ببره ولی انتقامشو میگره ولی مردم این شهر نمیزارنو مانع چانی میشن و هر چ قد مردم نذارن چانی کارشو انجام بده خشمش نسبت ب ملکه بیش تر میشه و هر چ قدم خشمش بیش تر بشه کارای خطرناکی میکنه و قدرتش بیش تر میشه
ایشالله ادامشم بعدن مینویسم الان برم فیلممو ببینم

نظر یادتون نره

بابایی
